چند روزیه عجیب دلم گرفته.
حاله هیچ کس و هیچ چیزو ندارم.
همدمم شده هدفونم و آهنگام.
گاهی دوس دارم حرفی بزنم یا داد بزنم ولی چه سود؟
یاده اون شعر شاملو افتادم که قسمتیشو تو ادامه نوشتمش.
خسته ام خسته می فهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سخنی نیست
چه بگویم؟سخنی نیست
می وزد از سر امید نسیمی
لیک تا زمزمه ای سازکند
در همه خلوت صحرا به روش نارونی نیست.
چه بگویم؟سخنی نیست
پشت در های فروبسته.
شب از دشنه ی دشمنی پر
به کنج اندیشی خاموش نشسته ست.
بام ها زیر فشار شب کج.
کوچه ازآمدو رفت شب بد چشم و سمج خسته ست.
چه بگویم؟سخنی نیست...........................................
واااای!!
چرا رضا؟
گفتم یه چیزیت شده گفتی نه!!
همون حرف زدن و داد زدن خودش روشیه واسه تسکین روحیه ات
کاری باشه من هستما!!
فرید جون اینجوری آروم ترم تا وقتی که داد بزنم
من مدتهاست حال تورو دارم وسالهاست که ایناهمدم منه...
ولالایی شبونم هق هق گریه هامه